Translation by: Nour Azadi Copyright by Nour Azadi, December 31, 2012
کفن سیاه
The Black Shroud
در تکاپوی غروب است ز گر دون خور شید
The sun was setting and
دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید
the world was still and the moors pale;
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
a crimson sky was rising from the western horizon;
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
the world was wearing black, mourning the departure of the sun;
که سر قافله با زمزه زنگ رسید
when with ringing bells, the caravan arrived
درحوالی مداین به دهی
in the outskirts of a village near Madaën,
ده تاریخی افسانه گهی
a village of great legend and greater history.
______________________
ده به دامان یکی تپه پناه اورده
The village had taken refuge at the slope of a hill,
گرد تاریک وشی بر تن خود گسترده
wearing a veil of gloomy dust,
چون سیه پوش یکی مادر دختر مرده
like a mother grieving a dead daughter,
کلبه هایش همه فرتوت و همه خم خورده
its huts wrecked and caved in,
الغرض هییتی از هر جهتی افسرده
a bleak site in all directions.
کاروان چون که به ده داخل شد
As the caravan arrived in the village,
هر کسی در صدد منزل شد
the travelers began looking for lodging.
________________________
طرف ده مختصر استخر و در ان مرغابی
Beside the village asmall pond with ducks
منعکس گشته در ان سقف سپهر ابی
reflected the blue skies
و ندر ان حاشیه سرخ شفق عنابی
above a border of the red and purple dusk.
سطحاب، از اثرعکس کواکب یابی
The water was beginning to reflect the stars,
دانهدانه، همه جا اینه مهتابی
one by one, everywhere, mirrors of the moon.
در دل اب چراغانی بود
The heart of the water was a celebration of lights.
اب یک پرده الوانی بود
The pond was a canvas of colors.
_______________________
ان سوی اب، پر از نور فضایی دیدم
On the other side of the water, I saw a brilliant space
دورش از نخل، صف سبز لوایی دیدم
surrounded by rows of green palm trees;
پس باغات، شفق سرخ هوایی دیدم
beyond which was the crimson sky.
شفق و سبزه، عجب دور نمایی دیدم
Crimson and green! What a view I beheld,
یعنی اتشکده، درسبز سرایی دیدم
as if I saw the Atashkadeh[1] in a green copse.
درهمان حال که می گردیدم
Touring the place,
طرف ان اب ، بنایی دیدم
I saw an edifice beyond the water.
_______________________
هرکس از قافله در منزلی و من غافل
Everyone was looking for lodging, and I, unconcerned,
پیش از اندیشه منزل به تماشا مایل
wanted to see more instead.
از پس سیر و تماشای بس ، الحاصل
After some wandering, eventually,
عاقبت بر لب استخر نمودم منزل
I settled near the edge of the pond
خانه بیو هزنی، تنگتر از خانه دل
in a widow’s house, small and ragged,
باری ان خانه بدُ و یک باره
with crumbling walls.
داد انهم به منش یکباره
She rented to me at once.
_________________________
خانه جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت
The house had nothing but the widow and a rag.
بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت
The widow left and the rag remained.
پیر مردی ز کسانش به حضورم به گماشت
At my service , she assigned an old man of her relatives.
خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت
The unlit house wore the dark drape of twilight,
بنظر گاهی من منظر کوران افراشت
suitable for a blind man,
خانه اباد که اندک مهتاب
it’s only salvation, a bit of moonlight,
سر زد از خانه ان خانه خراب
creeping into the wretch’s house.
____________________
جویی از مه، از پنجره ای در جریان
This stream of moonlight let in by a window
رویش اسپید که روی سیه شب ز میان
lightened the dark face of the night.
برد و ، از پنجره شد قلعه ای از دور عیان
In the distance, a citadel became visible,
با شکوه انقدر ان قلعه که ناید به بیان
so glorious it was indescribable,
لیک ویرانه چو سر تا سر اثار کیان
yet, everywhere, ruined.
پیر بنشسته برپنجره، من
The old man sat on the floor by the window, and
گفتمش ماتم از این منظره من
I said to him,“I am bewildered by this site.
__________________________
ان خراب ابنیه کز پنجره پیداست، کجاست؟
“What is that monument, visible through the window?”
خیره بر پنجره شد پیر و به زانو بر خاست
Staring through the window, the old man rose to his knees
گفت ان قلعه مخروبه که ابادی ماست
and said, “That fallen wreck, which is our home,
دیر گاهیست که ویران شده و نا زیباست
which is long since destroyed and unsightly,
ارگ شاهنشهی وبنگه شاهان شماست
is the citadel of your kingdom and the castle of your kings of kings.
این «مهاباد» بلند ایوان است
It is the proud Mahabaad[1]
که سرش همسر با کیوان است
whose height rivals the stars.
___________________________
نه ُگماندار: مهاباد همین بوده؟
Assume not that Mahabaad has always been this way.
نه‘ مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده
No, Mahabaad was one hundred times this size.
فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده
Green during winter, it was lush and delightful,
قصر قشلاقی شاهان مه ایین بوده
the winter palace of the kings of good faith,
حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده
the nuptial chamber of Khosrow and Shirin[1].
لیکن امروز مهابادی نیست
But there is no such Mahabaad today,
غیر این کوره ده ابادی نیست
only this decrepit village.”
___________________________
حرف اخرش همین بود و ز در بیرون شد
He said these words and left;
لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟
but how do I describe my heart’s grief?
یاد شد وقعه خونینی، وز ان دل خون شد
Remembering a bloody day, my heart bled,
گویی ان جنگ عرب در دل من اکنون شد
as if that Arab war had just happened inside me.
ان وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد
Those calamitous events so came to life
که شد ان قلعه دگر وضع دگر
that the view of the Citadel changed,
منظر دیگرم امد به نظر
and I saw a different vision.
___________________________
سینمایی از تاریخ گذشته
A Cinema of the Past History
انچه در پرده بد از پرده بدر میدیدم
I saw what was hidden, out in the open.
پرده ای کزسلف اید به نظر می دیدم
I saw a screen of the past.
و اندر ان پرده، بسی نقش و صور می دیدم
On that screen I saw many pictures:
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
the golden, bejeweled courts;
یک به یک پا دشهان را به مقر میدیدم
the kings in their realms, one by one,
همه برتخت و همه، تاج بسرمیدیدم
on their thrones, with crowns.
همه باصولت و با شوکت و فر می دیدم
I saw them in all their honor and glory.
سر بسر لشکر با فتح و ظفر می دیدم
I saw lines and lines of their proud victorious armies.
وزسعادت همه سو، ثبت اثر میدیدم
I saw the artifacts of happiness,
وان اثرها ثمرعلم وهنر می دیدم
I saw them, the fruits of arts and science,
جمله راباز،چو دوران بگذر میدیدم
I saw them again exactly as if they were happening now.
هرشهی را ز پس شاه دگر می دیدم
I saw one king following the other.
یزدگرد، اخر ان پرده پکر می دیدم
I saw Yazd-e Gerd[1] in the last screen, in despair.
چون ناگاه به بستان سر خر می دیدم
When I saw evil’s head rising in the lush gardens,
شاه و کشورهمه، در چنگ خطر می دیدم
I saw the kings and the realm in peril.
زان میان نقش، از ان پس زعم رمی دیدم
Within all this, I saw the footprint of Omar[2],
سپس ان پرده دگر زیر و زبر می دیدم
and the screen broke apart.
نه ز کسرا خبری، نی طاقی
There remained no traces of kings or the palace;
وان خرابه به خرابی باقی
only the ruins.
___________________________
این همه واهمه، چون رخنه دراندیشه نمود
As these thoughts filtered through my mind,
اندراندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
turmoil took root in my heart.
وان جنونی که زفرهاد طلب تیشه نمود
This same turmoil that made Farhaad[1] pick up the axe
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
led my passionate mind to despair
اخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
and ultimately made me leave the house for the copse.
بگرفتم ره صحرا و روان
I took the path into the moors
شدم از خانه سوی قبرستان
and then went into the cemetery.
در گورستان
In the Ruin’s Cemetery
من به دشت اندر و دشت اغش سیمین مهتاب
I, in the moors and the moors in the moonlight,
نقره، گردی بزمین کرده ز گردون پرتاب
the earth covered with a silver dust,
دشت اغشته، کران تا بکران درسیماب
the moors glimmered from end to end…
صحن اموات در ان صحنه همانا ناباب
There, in that scene of the dead,
رخ زشت فلک، انجا شده بیرون ز نقاب
destiny’s ugly head was unmasked.
همه افاق در ان افسرده
All the realm was wretched,
مه روان همسرشمع مرده
and the moonlight a flickering candle.
!چه فضایی، سخن ازموت و فنا گویی بود
What a miasma, death and destruction!
!چههوایی، عفن و مرده نما بویی بود
What a pall, scent of mortification!
!وحشت و مرگ مجسم شده هر سویی بود
The horror of death was everywhere
!صوت گرچه نه بمقدار سرمویی بود
silent though it was,
!بازگویی که ز اموات هیاهویی بود
one could yet hear the tumult of the dead.
گاه اوازه یک پروازی
At times, a sound of wings flapping
رسد از جغدی و گه اوازی
and the hoot of an owl[1].
_________________________
تیره سنگی، سرهر مقبره ای کرده وطن
Dark and gloomy tombstones on each grave
چون درختان بریده ز کمر در به چمن
looked like a forest of cut trees.
زیر پایم همه جا: جمجمه خلق کهن
Under my feet, the skulls of ancient people
با همه خامشی، انان به سخن با من و، من
were talking to me silently, and I,
گویی از مرده دلی، در دهنم مرده سخن
despondent, had words dead in my mouth.
برسرخاک سرخلق، قدم
I walked on the dead
هشتم ان شب بسی القصه قدم
for a long time that night.
_______________________________
نخل ها: سایه به همسایگی هم گسترده
Palm trees had joined their shadows;
باد ان سایه گه اورده و گاهی برده
the wind blew them back and forth.
من در این وسوسه، ازمنظره این پرده
Haunted by this apparition, I imagined that
روح اموات است اینها که تجلی کرده
they were the spirits of the dead,
که حضور منشان درهیجان اورده
who, excited by my presence,
که ازین روی همی جنبندی
were moving,
گه جهندی و گهی خسبندی
sometimes stirring, sometimes resting.
______________________________
باد در غرش و از قهر درختان غوغاست
The howling winds and groaning trees created an uproar.
همه سو ولوله و زلزله و واویلاست
Everywhere the earth shook and there was bedlam.
خاک اموات بشد گرد به گردون برخاست
The dust of the dead rose into the air,
صدهزار اه دل مرده، در این گردهواست
bearing a hundred thousands dead sighs within.
مردهدل، منظر نخلستان از گرد فناست
The palm grove was grim under the mortal dust,
نامه مرگ همانا هر برگ
every leaf with a death note,
هردرختی دو هزار ایت مرگ
and every tree with two thousand notes.
________________________________
باد،هی برگ درختان به چمن می بارد
The wind constantly pouring leaves onto the grass,
مرگ، گو نامه دعوت سر من می بارد
as if death was showering its invitations on me.
بس ز سیمای فلک، داغ کهن می بارد
Old scars fell from the firmament until
از سفیدی مه ، اثار محن می بارد
even the moonlight showered suffering.
برف مرگ است یا ابر کفن می بارد
Is this the snow of death or are the clouds raining shrouds?
باری این صحنه، پر از وحشت وموت
This scene of horror and death
کوش من کر شده از کثرت صوت
deafened my ears with its uproar.
______________________________
این زمین انجمن خلوت خاموشان است
This earth is the society of the silent,
بستر خفتن دارویعدم نوشان است
the resting place of those who took the opiate of oblivion,
مهد اسودن از یاد فراموشان است
the cradle of the forgotten,
جای پیراهن یکتای به تن پوشان است
the place of shroud wearers.
اینخرابات پراز کله مدهوشان است
This tavern is filled with the heads of the unconscious.
چشم این خاک ز هر چیز پراست
This soilis filled with all things.
مرده شویش ببرد مرده خورست
Damn it for it feeds on the dead.
_________________________________
برسرنعش پسر،شیون مادر دیده
It has witnessed wailing mothers on sons’ bodies.
نوعروسان بکفن، در برشوهر دیده
It has seen, in the arms of husbands, young brides in shrouds.
سالها بوده که از اشک زمین تر دیده
For years it has witnessed the ground soaked by tears.
پیر هفتاد به عمر ، انچه سراسر دیده
Whatever a 70 year old has seen in life,
این به هفته، هفتاد برابر دیده
this earth has seen 70 times every seven days.
من درفکرت وهی باد افزود
I was lost in these thoughts, while the wind filled
گوشم ازخاک «مهاباد» الود
my ears with the dust of Mahabaad.
_______________________________
اندیشه های احساساتی
Sentimental Thoughts
!بوی این درد دل خسرو، از ان باد امد
The wind brought Khosrow’s grieving,
بعد من، برتوچه ای قصر «مهاباد» امد؟
“What happened to you, Mahabaad, after I was gone?
که زغم اشک تو تا دجله بغداد امد
that the tears of your sorrow flowed with the Tigris to Baghdad?”
من چوازخسروام این شکوه همی یاد امد
As I recalled Khosrow’s moaning,
در و دیوار «مهاباد» بفریاد امد
the walls of Mahabaad began crying,
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
“Oh, King of Kings come out of the abyss.
خسروا سر بدرار، از دل خاک
“Oh Sire, raise your head from the heart of the earth.”
______________________________
حال این خطه، به عهد توچنین بود؟ به بین
“Was this the condition of this realm, at your time? Look!
حجله مهرتو، ویرانه کین بود؟ به بین
“Was this chamber of your love,the ruins of vengeance? Look!
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ به بین
“Was its body leveled with the ground? Look!
خسروا کاخ «مهاباد تو این بود؟ به بین
“Oh, Sire, was your Mahabaad like this? Look!
قصر شیرین تو، این جغد نشین بود؟ به بین
“Was the palace of your Shirin a nest of owls? Look!
ای خجسته ملک عالم گیر
“Oh, happy, victorious king,
ملک چندین ملک در تسخیر
“King of many conquered lands,
____________________________
درخورتاج سرت، ازهمه جا باج رسید
“Tributes worthy of your crown, received from everywhere,
سر بر اّور، چه به بین بر سر ان تاج رسید
“Raise your head and see what happened to that crown!
که همان با همه ملک توبه تاراج رسید
“That it and your entire realm were looted!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!
“Your dignity was sold to the Hajjis[1] in the Haram of Kaaba[2]!
کار دخت تو در ان وحله به حراج رسید
“Your daughter was put on sale.
برخلاف این چه خلافت بد و شد
“What hateful Caliphate it was that settled there
این چه طغیان خرافت بد و شد
“What tumultuous superstition it was that settled there!”
______________________________
[1] Wealthy Moslems who have made a pilgrimage to Mecca.
[2] Kaaba refers to the stone structure in Mecca where the Hajj pilgrimage takes place in Arabia. Haram refers to the space around the Kaaba.
اندیشه های عرفانی
Melancholic Reflection
جزخرافات براین مملکت افزود چه؟ هیچ
What, but superstition, was carried to this realm? Nothing!
جزخرابی «مهاباد» تو بنمود چه؟ هیچ
What, but destruction of your Mahabaad, did it bring? Nothing!
من دراندیشه که این عالم موجو دچه؟ هیچ!
Wondering, what is this world about? Nothing!
بود انگاه چه؟ اینک شده نابود چه؟ هیچ
Why was it there? All destroyed for what? Nothing!
بود و نابود، چه موجود چه مقصود چه؟ هیچ!
Whatever was and was not, whoever existed meant what? Nothing!
چون بکنه همه باریک شدم
Peering into the heart of everything,
منکر روشن وتاریک شدم
I doubted light and darkness[1].
________________________________
[1] Light and dark embody the Zoroastrian belief in forces of good and evil being in a constant struggle.
دیدم اندر نظرم عالم دیگر پیداست
I saw a vision of a different world,
عالم ماست ولی، بی سر و پیکر پیداست
our world, but all shattered,
نه سری زتنی و نی ز تنی، سر پیداست
neither heads onbodies, nor bodies with heads.
انچه بینی غرض ، انجا همه جوهر پیداست
Whatever you see there is but a mirage.
وان چه اندرنظرخلق، سراسر پیداست
Whatever looks real to all
همه را ذهن بشر ساخته است
has been made by human imagination,
خویش در وسوسه انداخته است
persuading himself of its reality.
انچه اید به نظر شعبده بازی دیدم
All things I saw were magic tricks,
در حقیقت نه حقیقی نه مجازی دیدم
nothing real, nothing abstract.
درطبیعت نه نشیبی نه فرازی دیدم
I saw nothing high or low in Nature.
خلق بازیچه وخلقت بچه بازی دیدم
I saw creatures as toys, and the creator at play;
بیش ازاین فلسفه هم، روده درازی دیدم
and philosophy, a frivolous chatter.
ره ا ندیشه، دگر نگرفتم
I gave up thinking
بگرفتم ره خویش و رفتم
and set off on my way.
_______________________________
من روان گشتم وافاق کران تا به کران
I set forth, but everything in the universe from end to end,
زکه ودشت ومه ومهر، هران بود دران
from its mountains to moors, from the Moon to the Sun,
هرقدم درحرکت با من چون جانوران
shadowed me like animals in every step.
چشم گورستان، بیش از همه بر من نگران
The heart of the cemetery, more concerned about me than the rest,
یعنی ایدون مرو، این جای بمان چون دگران
told me: “Don’t go, stay here, like everyone else.”
هم دران حال که ره می رفتم
While walking away,
رو بگرداندم و اینش گفتم
I turned and said:
نک زتوچند قدم دور،اگر میگردم
“If I am now going a few steps away from you,
نگرانم مشوای خاک که برمیگردم
“Oh, Earth, don’t worry I will be back!
من هم ای خاک زتو،خاک به سرمیگردم
“I will also will have your dust on me.
چه کنم خاک! که ازخاک بترمیگردم
“Oh, Earth, what choice have I? I will be worse than dirt.
من که مردم، به درک، هرچه دگر میگردم
“When I die,it won’t matter what else I’ll become.”
الغرض، رو سوی ره بنمودم
So I set forth
یک دومیدان دگر پیمودم
and walked a few more fields.
_______________________________
درقلعه خرابه
In the Ruins of the Citadel
برسیدم به یکی قلعهُ کهسان وکهن
I came upon an enormous ancient citadel,
که در و بامش بهم ریخته، دامن دامن
whose roofs and walls all had collapsed into many layers.
زیرهردامنه، غاری بگشوده دهن
Under each layer the mouth of a cave opened.
سر شب هر چه سخن گفته ُبد ان پیر به من
What the old man had told me earlier in the evening
ان دهنها همه بنموده، بصدیق سخن
was confirmed by each opening.
باری ان قلعه، حکایتها داشت
That citadel whispered many stories
زافت دهر شکا یتها داشت
and many complaints of the ancient calamities.
چه سرایی؟ که سر وروش سراسر خاک است
What place is this? All covered in dust.
چه سرایی؟ که سرش همسر با افلاک است
What place is this? As proud as the stars.
چه سرایی؟ که حساب فلک انجا پاک است
What place is this? A testament to time’s adversity,
بس که معظم بود، اما در و پیکر چاک
so magnificent, but so decrepit that
زین عیان است ک تاریخ در ان غمناک است
its sad history was revealed.
هیئتش تپه انبوهی بود
It stood, a massive mound,
رویهم رفته تو گو، کوهی بود
as if it were a mountain.
___________________________________
یک بناییش که ازخاک، برون پیدا بود
One structure, thrusting out from under the dirt,
سطح بامش، سریکدسته ستون پیدا بود
displayed the capitals of a row of columns.
زان ستون ها، چه بسی راز درون پیدا بود
So many riddles were written on them
هرستونی چو یکی بیرق خون پیدا بود
that each pillar was like a bleeding banner,
گو تو یکصفحه ز تاریخ قرون پیدا بود
itself a history page from centuries ago.
رفتم اندرش که تا جای کنم
I went inside to settle;
هم زنزدیک تماشای کنم
and observe it closely.
_______________________________
دیدم ان مهد بسی سلسله شاه عجم
I saw that cradle of many Persian kings
بامش بس خورده لگد، طاقش براورده شکم
had its roof trampled, its arc caved in.
بالش خسرو و ارامگه کله جم
The throne of Khosrow and the mausoleum of the kings,
دست ایام فرو ریختشان برسرهم
the ages had thrown down together.
زان میان حجره اکنده به اثار قدم
Then at the middle of that chamber of history,
وندر ان جایگه تاج عیان
around a pedestal
سر ان جایگه: تاج کیان
with the crown atop,
جای پای عرب برهنه پایی دیدم
I saw the prints of the bare footed Arab.
!نسبت تاج شه وپای عرب سنجیدم
Comparing the king’s crown and the Arab’s footprint,
انچه بایست بفهمم زجهان فهمیدم
I understood all that I had to of the history.
!بعد از ان هر چه ک دیدم ز فلک خندیدم
I laughed bitterly at whatever else I saw afterward,
باری این گونه بنا هر چه که ُبد گردیدم
touring the entire edifice,
خسته ازگشتن، دیگرگشتم
and tired of searching,
پای ز قلعه به بیرون هشتم
I left the citadel.
بقعه اسرار امیز
Mysterious Mausoleum
برسیدم زپس چند قدم بردره ای
Reaching a valley in a few steps,
وندر ان دره عیان، بقعه چون مقبره ای
I saw a mausoleum,
چار دیواری و یک چار وجب پنچره ای
four walls with a small window.
شدم اندر، به چنین مقبره نادره ای
Entering that unexpected structure,
دیدم اندرش شگفت ار یکی منظره ای
I saw a strange sight.
پیش شمسی است یکی توده سیاه
A dark and gloomy mass
برده درگوشه ان بقعه پناه
had taken refuge at the corner.
__________________________________
پیش خود گفتم: این توده،سیه انبانی است
I thought: this must be a black sack,
یا پر ز توشه، سیه کیسه ازچوپانی است
a black sack filled with shepherd’s supplies.
دست بردم نگرم، جامه در ان یا نانی است
I touched it, suspecting rags or food.
دیدم این هردو، نه، کالبد بی جانی است
I saw instead a dead body.
گفتم: این نعش یکی جلد سیه حیوانی است
I said: “No, this is the skin of a black animal.”
دیدمش حیوانی، نه، نعش زنی است
Then, I saw not an animal, but a woman’s corpse,
جلد هم جلد نه، تیره کفنی است
and the skin not a skin, but a black shroud.
_______________________________
دیدن ُمرده بتاریک شب اندر صحرای
To see a dead body, in the dark night of the moors,
مرده تنها را ، وحشت نگذارد تنهای
a dead one alone, attended by horror.
خشک ازحیرت و از بیم شدم بر سر جای
I froze at the frightful scene,
دست برداشتم از گشتن و گشتم بی پای
and wished to escape, but couldn’t move.
حیرت افزاست که این نعش دراین تیره سرای
I was astonished that the dead body, in that gloomy place,
بهره ازشمع، رخش می افروخت
had such a radiant face
شمع از رشک رخ او می سوخت
a candle could receive its light from her.
___________________________________
چهره سیمینش زبس پنجه غم بفشرده
Her luminescent face was draped in sorrow,
چون یکی غنچه که در تازه گلی پژمرده
like a rose bud withered just before blooming.
نوجوان مرده، توگویی که جوانش مرده
Died in her youth, as if mourning for a youth,
بسکه اندوه جوانمرگی خود را خورده
the youth of her own life.
من دران منظره، ازفرط عجب ازرده
I was bewildered by that scene when
ناگهان یا که وی اوازی داد
suddenly either she cried,
یا خیالات مرا بازی داد
or I imagined a cry.
__________________________________
تظاهر ملکه کفن پوشان
Revelation of the Queen of Shroud Wearers
بیم وحسرت، دگر این باره چنان اُزردم
Fear and sorrow so took me over this time
که بپاشید قوایم ز هم و پژمردم
that I lost control and broke down,
سست شد پایم و با سر بزمین برخوردم
my knees gave way, and I fell down.
مرده شد زنده و من ز وحشت مردم
The dead came to life, and I died of fright.
خویشتن خواب و یا مرده گمان می بردم
I imagined myself either in a dream or dead.
پس از این هر چه به خاطر دارم
From then on, whatever I remember,
همه راخواب و گمان پندارم
might be dreams or imagination.
______________________________
گر چه ان حادثه نی خواب و نی بیداری بود
That incident was neither dream nor reality,
حالتی بر رخ بیهوشی و هشیاری بود
ِExisting in between,
نه چو درموقع عادی، نظرم کاری بود
my senses were neither functional,
نه جهان یکسره ازمنظره ام عاری بود
nor void of the reality around me.
درهمان حال مرا، درنظرم این جاری بود
While I was in this state,
کان کفن تیره ز جا بر جنبید
that black shroud rose
مر مرا با نظر خیره بدید
and stared at me.
________________________________
خاست از جای به پا اندک و واپس شد نیز
She rose to her feet but stepped back a little,
وانمود اینسان کو را بود از من پرهیز
as if she were wary of me.
با یکی ناله لرزنده وحشت انگیز
With a frightening, trembling voice,
گفت ای خفته بیگانه از اینجا بر خیز
she told me: “Rise, you dreaming stranger.
چیست کار تو در این بقعه اسرار امیز
What is your business in this mausoleum of mystery,
که پر اسرار در و دیوار است
whose walls are filled with mystery,
پایه خشت و ِگلش اسرار است
whose bricks and foundation are made of mystery?
______________________________
این طلسم است نه یک زمره ز ابادانی
This is a spell, not a building.
این طلسمی است ک در دهر ندارد ثانی
A spell with no equal in the world,
به طلسم است در ان روز و شب ایرانی
cast on Iran’s day and night.
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی
A spell, which is the cause of your motherland’s destruction.
جامهمنکندایندعویمنبرهانی
My garments are a testament to that claim.
من هیولای سعادت هستم
I am the colossus of happiness,
که دراین تیره سرا دلبستم
trapped in this gloomy place.
______________________________
مر مرا هیچ گنه نیست بجز انکه زنم
I have no ‘sin’ but for being a woman.
زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم
It is for this ‘sin’ that I am in a shroud for life.
من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم
I am in black, and until I am out,
توسیه بختی و بدبخت چو بخت تو منم
you are a wretch, and wretched like your destiny, I am.
منم انکس که بخت تو اسپید کنم
I am the key to your salvation.
من اگر گریم، گریانی تو
If I weep, you will weep.
من اگر خندم، خندانی تو
If I smile, you will smile.
_______________________________
بکنم گر ز تن این جامه، گناهست مرا
If I tear out of this cloth, it’s a sin!
نکنم، عمر در این جامه، تباه است مرا
If I don’t, my life is a ruin in it
چه کنم؟ بخت ازاین رخت، سیاه است مرا
What is to be done? My destiny is captured in this black cloth
حاصل عمراز این زندگی، اه است مرا
My share of life is a sigh
مرگ هر شام وسحر، چشم براه است مرا
Death is awaiting me, day and night
زحمت مردن من یک قدم است
The trouble of my death is but one step away
تا لب گورکفن در تنم است
I am already wearing my shroud
_________________________________
فقط از مردنم ایین مماتم با قی است
Of my death, only the ritual remains to be done,
یعنی ان فاتحه خوانی وفاتم باقی است
just the last rite.
این که بینی تو که از این، رخ ماتم باقی است
The glow you see on my face
یادگاری است کز ایام حیاتم باقی است
is a remnant of my living days.
گریه وناله واه، ازحرکاتم با قی است
Weeping, moaning and sighing are all that remain.
ورنه من فاتحه خود خواندم
Other than that, I have said my last prayers.
بهرگوراست معطل ماندم
It is only the grave that I await.
_________________________________
ازهمان دم که در این تیره دیار امده ام
From the moment I came into this wretched world,
خود کفن کرده ببر، خود بمزارامده ام
I have worn my shroud and entered the graveyard.
هم چو موجود جمادی، نه بکار امده ام
Like a lifeless, useless being,
جوف این کیسه سر بسته ، ببار امده ام
I have been raised in this closed bag.
مردم از زندگی، از بس به فشار امده ام
I am dying of this life of oppression.
تا در این تیره کفن درشده ام
As long as I am in this black shroud,
زنده نی، مرده ماتم زنده ام
I am not a living being but a sorrowful corpse!
____________________________________
تا به اکنون که هزار وصد و اندی سال است
It’s been a little more than eleven hundred years
اندراین بقعه، دراین جامه، مرااین حال است
that I have been in this mausoleum, in this cloth, in this state,
غصب از ان، حق حیات من زشت اقبال است
but take away this miserable destiny and I no longer exist.
من: با تو این عمر شگفت ار تو بی امثال است
I said: this is a bewildering life،
گویی این عمر دگر مرگش نه در دنبال است
of seemingly eternal suffering.
پدر و مادرت ایا که بدند؟
Who were your parents?
توچرا زنده ای ، انها چه شدند؟
How is it that you are alive and what happened to them?
______________________________________
بر زبانم بر او، حرف پدر چون امد
When I mentioned her father,
بر رخش وضعیت حال دگرگون امد
she became completely distraught,
گویی این حرف خراشیدش دل و خون امد
as if my words stabbed her heart and it bled.
چون زبس اه، از ان سینه محزون امد
So many sighs came out that sorrowful chest
بوی خون،زان دل خونین شده بیرون امد
that the scent of blood rose from her heart.
هر چه گفتم : چه شدت؟ درپاسخ
I kept asking, What happened, and in answer,
ناله سرکرد که اوخ اوخ
she moaned, Alas, alas.
______________________________
دختر خسرو شاهنشه دیرین بودم
I was the daughter of the ancient king Khosrow,
ناز پرورده در دامن شیرین بودم
pampered in the bosom of Shirin,
حالم این مقبره مسکن شده اوخ اوخ
now residing in this graveyard, alas,alas.
__________________________________
خانه اول من، گوشه ویرانه نبود
My first home was not this desolate corner.
چه حرمخانه اجداد من این خانه نبود
This was not the palace of my ancestors.
یاد از رفته این دهکده اوخ اوخ
Now it’s all forgotten in this village, alas, alas.
_____________________________________
دخت شاهی که زبم مملکتش تا قاف است
The daughter of a king, whose realm stretched form Bam[1]to theCaucasus[2],
شده ویرانه نشین، ای فلک این انصاف است؟
now resides in this devastation. Oh destiny, is this fair?
سرد شد اتش اتشکده اوخ اوخ
The fire of Atashkadeh is cold, alas, alas.
_____________________________________
[1] Bam is the site of an ancient citadel in the south east of Iran.
[2] The Caucasus Mountains are a mountain system in Eurasia between the Black Sea and the Caspian Sea in the Caucasus region.
سپس او خیره بماند و من نیز
She then stared at me, and I,
خیره، زین قصه اسرارامیز
so stunned by this mysterious tale,
فرط ان خیره گی ام حال مجانین اورد
I felt deranged.
در و دیوار به چشمم رنگین امد
I saw the dark walls color.
خشتها درنظرم شکل شیاطین امد
The bricks looked like devils.
بردماغم اثر لطمه سنگین امد
I felt I was losing my mind,
پیش کزواهمه، از خود بروم
and thought, before my senses leave,
به کزین واهمه، ازخودبروم
I had better leave.
برگشت از بقعه به ده
Return from the Mausoleum to the Village
جستم از جای و ندانم چه دگر پیش امد
I jumped on my feet, and don’t know what happened next;
چه دگر بر سر این شاعر درویش امد
what else happened to this poor poet.
انقدرهست که یکمرتبه برخویش امد
All I know is that I came to myself;
پایم اندر روش، از شدت تشویش امد
and setting forth by apprehension ;
بدویدم همه جا، هر چه کما بیش امد
I run everywhere, wherever;
سرم اخر به ستونی بر خورد
until I hit my head against a pillar;
اوفتادم بزمین خوابم ُبرد
and passed out.
__________________________________
صبح برخاستم، انگشت زدم بر دیده
I woke up in the morning, and rubbed my eyes;
خویشتن دیدم، برخاک و به گل مایده
and noticed myself all muddied;
لب جوی یدردروازه ده خوابیده
lying by a stream of water, by the gate of the village;
افتاب ازافق اندک، بسرم تابیده
the rays of the early sun shining on my head;
خاطر جمع من از دوش ز هم پاشیده
still disturbed by the memories of the night before.
خاستم برسرپا بهت زده
I got up, still confused;
بازدیدم که ز یک گوشه ده
and again I saw, at a corner of the village:
___________________________________
با یکی کوزه، همان زن به لب اب امد
The same woman came to the stream with a pale of water
من دراندیشه که این منظره درخواب امد
Thinking what I saw was just a dream;
دیدم ان زن که به پندا رتو نایاب امد
I saw the woman of the dream;
ز ره دیگر با کاسه وبشفاب امد
came in from another direction, with pots and pans;
زسوی دیگر با یک بغل اسباب امد
then again, from another direction, with a burden.
شد سه تن دخترکسری سر اب
Khosrow’s daughter became three at the water front;
جمع و من از بیم شدم بی تاب
and I was horrified.
_______________________________________
پس سراسیمه دویدم، سوی ده تا که مگر
I run to the village,frightened;
دیگراین منظره هول نیاید به نظر
so that I couldn’t see this horrific scene.
باز ان زن سرره شد زیکی خانه به در
Then again, the woman came out of a house;
هشتم ان راه و دویدم بسوی راه دگر
I left that route and went another way.
وندران راه ورا دیدم یک بچه پسر
But I saw her again, holding a baby boy;
دارد اندر بغل ان تیره کفن
under her gloomy shroud;
سپس اهسته خرامد سوی من
gliding toward me slowly.
______________________________________
بسوی قافله القصه ، خرامیدم زود
I hurried toward the caravan;
باز دیدم هر زن ک در قافله بود
and again I saw every woman in there;
همه چون دختر کسری، به نظر جلوه نمود
just like Khosrow’s daughter;
جز یکی زن که مسلمان نُبد بود یهود
except one who was not a Moslem.
باری این قصه بر احوال من این را افزود
This event so affected me;
کین حکایت همه جا می گفتم
that I told it everywhere;
چون سه سال دگر ایران رفتم
three years later when I went back to Iran
______________________________________
هرچه زن دیدم انجا همه ان سان دیدم
I saw every woman the same way!
همه را زنده درون کفن انسان دیدم
buried alive in shrouds
همه را صورت ان زاده ساسان دیدم
I saw them all like that princess
صف به صف دختر کسری همه سان دیدم
Line by line I saw Khosrow’s daughters.
خویشتن را پس از این قصه هراسان دیدم
The event so apprehended me;
همه این قصه به نظم اوردم
that I wrote this story in poetry;
فهم ان بر تو حوالت کردم
for you to make your own conclusion.
در پایان داستان
Conclusion
شرم چه، مرد یکی بنده، زن یک بنده
What is the shame, man and woman, equal creatures
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
What has woman done to be ashamed in front of man?
چیست این چادر و روبنده نا زیبنده؟
What is this disgraceful chador and cover?
گر کفن نیست بگو چیست پس این روبنده؟
If it’s not a shroud, tell me then, what is it?
مرده باد انکه زنان، زنده بگور افکنده
Down with those who have thrown women in graves, alive
بجز از مذهب هر کس باشد
If it’s not religion;
سخن اینجای، دگر بس باشد
there would be no need for argument.
____________________________________
با من ار یک دو سه گوینده، هم اواز شود
If a few speakers join me;
کم کم این زمزمه، در جامعه اغاز شود
conversations will gradually open up in the society.
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
With this conversation the women will open their faces;
زن کٌند جامه شرم ار و سر افراز شود
and throw out the shameful cloth and be proud.
ورنه تا زن به کفن سر برده
Otherwise, as long as the women live in shrouds;
نیمی از ملت ایران مرده
half the nation of Iran is dead.